مکثِ نقاشی
 
عشق رویایی
مطالبی زیبا همراه دانلود


 
درست روبروم نشسته، با یه شال تقریبا سبز، متانت خاصی داره، مثه این رئیسا اون سر میز، با شخصیت به نظر میرسه، از پنجره به بیرون نگاه میکنه، فکر کنم به حرفای بچه هایی که داستان آقای صادقی رو نقد میکنن توجهی نمیکنه؛ نگاهش به بیرون اونقدر عمیق و پرمعنیه که حتی منو از توی این سرو صدا میکشه بیرون و مجذوب خودش میکنه؛ ذهنم به سمت نگاهش حرکت میکنه، خط نگاهش به پشت پنجره اونقدر پر رنگه که فکر میکنی این همون پنجره‏ افسانه ای اتاق شاعراست؛ هرکاری میکنم نمیتونم رنگ چشماش رو ببینم، حتی نمیدونم چی رو میبینه اما منم میخوام مثله اون باشم، مثله اون که نه یجورایی کنارش، اصن باید با همه رک باشم می خوامش، اگه من اونو داشته باشم به همه چیز میرسم. اما چرا همیشه ساکته؟! به سکوت مبهم پناه برده؟! اصن همین سکوتش، همین مکثشه که ذهنمو وادار به این کرده که بگه این متانت خاص بی معنی نیس.
قبلا هم یکبار دیده بودمش اما نمیدونستم که باید بهش توجه کنم، چه عقیده ای دارما: میگه اگه یه رویا به صورت تدریجی میمیره، پس خواستن یا تولد یک رویا نمیتونه ناگهانی باشه یا بقول همه توی نگاه اول.
هرچی که بیشتر ساکته منو بیشتر جذب خودش میکنه، باید یکاری کنم؛ گوشیمو در میارم، ساعتی در جریان نیس، خاموشه؛باید یکار دیگه کنم:
-سلام خوبید؟(منتظر جوابم) ببخشید با شمام؟(اسمشو نمیدونم) شمایی که شال سبز دارید؟!
توی این همهمه صدامو نمیشنوه، ولی خودمونیما عجب استعدادی توی تمرکز کردن داره؛انگاری گم شده از این همه شلوغی...
سکوتش منو مات میکنه، مبهوتوار به مسیر نگاهش به بیرون زل زدم، یه ردای نور بین این دو تا دنیاست. بدون هیچ حرکتی مکث کردم روی صورتش،اینجاست که دوست دارم تبدیل به نقاشی بشیم و به اندازه رسیدن به چند ابد مکث کنیم.
اگه با هم باشیم، زمان رو داشته باشیم، چه مکث کنیم چه حرکت، اونوقته که میشیم یجور خدا؛ اون با نگاهش به همه جا پرواز میکنه، هر شیئی رو میبینه و ذهنِ من دنبالش میره و با کمک نگاهش همه چیزو درک میکنه اونوقته که میتونم هرچیزی رو بنویسم، حتی خودمو یا حتی ذهنمو که بزرگترین ترسمه.
 -فرزاد چته؟! تو فکری؟!          
- من باید بدستش بیارم.      
 - چیرو؟!        
 -چی؟با منی؟! چی چیرو؟!
 -باز با صدای بلند فکر کردیا... بیا بگو چی شده؟
 -نمیدونم چی بگم؟می ترسم! 
 -از چی؟واضح بگو ببینم چه مرگته؟مامان بابا حالشون خوبه؟!     
 -هرثانیه که میگذره درسته بیشتر کنارش بودم،اما دارم از دستش میدم..  
 -ای بابا باز این خل شد.   
- من میخوامش؟(سرمو رو به بالا میگیرم.)خدایا میفهمی میخوامش!!  
-کی رو؟! چی رو؟!
مکث میکنم.   
...... دستشو میزاره زیر چونم و سرمو برمیگردونه؛ مثه این آدمای مبهوت که یه صحنه‏ی ترسناک دیدن و یه عالمه ابهام با علامتای تعجب به مغزشون وارد شده، چشمام بعد از چهرم برمیگرده و به صورتش زل میزنم..
-وقتی باهت حرف میزنم به من نگاه کن؛پاشو پاشو، بریم بیرون یه دوری بزنیم...
صمیمیتی که پس زمینه‏ی صداشه، اعتماد بخشه، پا میشم، لباسامو میپوشم، در خونه بسته میشه ، تق... خونه و تموم اشیای ساکت داخلش رو با ضربانهای آبیه شارژر همه کاره تنها میزارم، گوشیم خاموشه،در جریان نیست،من میرم بیرون.
نمیدونم .... منو کجا میبره، اما باهش میرم، هیچ تازگی وجود نداره توی این پیاده روهای باریک که با بوق و ازدحامو ترمزای نابجای ماشینای توی خیابون باریکتر به نظر میرسن، مغازه ها هم با اشیای تکراری و عتیقشون، عتیقه چون زیادی تکرارین. هیچ تازگی وجود نداره توی این کوچه ها و خیابونای همه مربعی که بهم دیگه راه دارن،همگی یجورن؛ذهنم طاقتِ این همه نظم رو توی این شرایط نداره، منتظر یه جهشه مثه تیک تاکِ ساعت، یه سلام از کسی که فقط نگاهش رو میشناسی.
خودمون روی جلوی باغ ملی پیدا میکنم...
-بریم سمت اون نور قرمزه سمتِ راست، اونجا همیشه نیمکت خالی هست... به چراغ و ردای قرمز نورش زل میزنم، زاویه دیدِ غروب تکرار میشه.
برمیگرده و به من نگاه میکنه، دارم به آرزوم میرسم اما رنگ چشماش قرمزه،چی دیده؟! بلند میشم و به پشت پنجره نگاه میندازم،برمیگردمو به چشمای حالا آشناش خیره میشم،هنوزم از رنگِ غروبِ آفتاب یه ذره توی چشماش باقی مونده. یه موج سوال به ذهنم حمله ور میشه... شاید این ساکتیش ، اینکه توی مکث زندگی میکنه علتی داره، از آقای صادقی و خانم صاحبکار امروز بعد از جلسه پرسیدم فقط در حد یه نگاه میشناختنش اما بهم مشورت دادن... مرسی. علتش چیه؟!؟ باید بدونم تا داشته باشمش... من اگه اونو داشته باشم اگه با هم باشیم نه تنها فعلهای جمله هام بلکه سه زمان زندگیم به هم میرسن، گذشته ، آینده ، حال دیگه معنی ندارن. باید از آقای راد بپرسم، اون قدیمی تره... آقای راد : کسی نیست زمان رو به این ساعتِ روی دیوار ببخشه؟؟؟
فرزاد خدنگ
چهارشنبه 26/06/1393
ساعت 10:20

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
برچسب:, ::
فرزاد

درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید بعضی وقت ها بعضی چیزها آنقدر تکراری می شوند که حتی تکرارشان آدمی را شگفت زده می کند مانند دوستت دارم.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق رویای و آدرس farzad2010.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.